دادا احمد

نرگس ، محمد یوسف ، حسین، محمد جواد، حسنا و بهار

دادا احمد

نرگس ، محمد یوسف ، حسین، محمد جواد، حسنا و بهار

دادا احمد

خواهرزاده های من:
نرگس سادات........................... متولد: 6/88
محمدیوسف............................. متولد: 6/89
سید حسین(برادر نرگس).......... متولد: 10/91
محمدجواد(برادر محمدیوسف)... متولد: 4/92
حسنا(خواهر نرگس)
بهار (خواهر محمدیوسف)

تازه
پربیننده ترین مطالب

  • دادا احمد

امکان ندارد

امکان ندارد کسی دست در گوش بکند و چیزی بیرون بیاورد و آن را نگاه نکند

اصلا نمی شود که آدم دست در دماغش بکند و نگاه نکند چی در آورده

آدم جوراب خودش را بو می کند

آدم عرق خودش را هم بو می کند

اگر مویی از خودش بکند، ریشه ی مویش را نگاه می کند


آدم می خواهد بداند این چیزهای بد، چه نسبتی با او برقرار می کنند؟


به همین قیاس

آدم کارهای بدی می کند،

تا بداند چقدر بد است؟ بدی هایش چه طوری اند؟

شاید هم آن قدر که دیگران می گویند بد نباشد...


آدم از بوی جوراب خودش آنقدر بدش نمی آید

که از بوی جوراب دیگران...

  • دادا احمد

اگر شما اسباب بازی های من بودید، می چیدمتان دور اتاق.

با هر کدامتان چند دقیقه بازی می کردم.

دکمه تان را فشار می دادم و سرودی که می خواستم می شنیدم.

اگر می شد...

اگر می توانستم...

اگر قلقتان دستم بود...

اگر طلبکار نبودید...

  • دادا احمد
باید چیزی در خودم پیدا کنم که ارزش داشته باشد در این دنیا بماند.
چیزی که حیف باشد با مردن من از این دنیا حذف شود
اگر آن را بیابم،
ازدواج می کنم و یک نسخه ی دیگر از خودم را تربیت می کنم
اگر آن را بیابم،
دلیل زنده ماندن خودم را هم یافته ام.
  • دادا احمد
اگر پدر بال دربیاورد،
مادر جیغ می کشد و فرار می کند
اما کودک می خندد و پدر را تشویق می کند
  • دادا احمد
1-دستاتو نشوری مریض میشی
2-بعد باید آمپول بزنی
3-من تا حالا آمپول زده م
2-منم زده م
1-منم زده م. ولی نترسیدما
3-من یه کم ترسیدم
2-میدونستی؟یوسف یه بار لواشک خورده بعد زیاد چرخیده، بردن بستریش کردن
3-إإإإ!!
2-بستنی نه ها! بستری!
1-یعنی شب تو درمانگاه خوابیدم
2-بعد هی آمپول می زده. هی آمپول می زده...

4-آقا! آقا! من بستنیمو له کردم زیر کفشم!
  • دادا احمد
وقت برگشتن به خانه است...
انگار برای دقایق خوشی ات شمارش معکوس بیاندازند...
التماس میکنی:
دادا! بیا یه بازی حسابی بکنیم دیگه...
اصلأ بازی نکردیم...
و علارغم تلاش دادا، بازی، آن چنان حسابی ازآب درنمی آید
آنوقت اگر مثل نرگس کلاس اولی ما، فردا مدرسه داشته باشی، یوهو همه غصه ها تلنبار میشود روی سرت
بعد،
دیگر دست خودت نیست،
بغضت می ترکد...
  • دادا احمد

پنج سالم بود

رفته بودیم شهرستان و طبق معمول، با اصرار شب را در خانه ی یکی از فامیلها ماندم.

گفتم: مریم! چرا این کاکتوسها مثل آن یکی گیاهها بزرگ نمیشن؟

گفت: اینها کلاً جُثّه شان کوچک است.

کلمه ی جُثّه ، برای من جالب بود. هی تکرارش کردم...:

جُثّه...جُثّه...جُثّه...جُثّه...جُثّه...

مریم برخورد بدی کرد............. گفت: دیگه داری بی ادب میشی ها!

 

پنج سالم بود. اما یادم مانده...

 

شاید...شاید من در تلفظ این کلمه حرفی را جابجا گفته بودم

شاید خیلی بلند این کلمه را داد می زده ام

شاید خیلی زیاد آن را تکرار کرده ام....

اما مهم این است که در آن لحظه، هیچ دلیلی برای این حرکت مریم پیدا نمی کردم...

بی دلیل ساکت شدم

تسلیم شدم... تسلیم ظلم...

 

فکر کنیم

فکر کنیم که آیا بچه هایمان از کارهای ما سر در می آورند؟

دقیقا می دانند چرا دعوایشان می کنیم؟

  • دادا احمد
محمدیوسف حرف ندارد...با او مجال نداری در مورد کودکی "حرف"بزنی و "فکر"کنی
یا باید تمام و کمال کودک شوی و بازی کنی،یا اصلأ وارد زمینش نشوی و با تک تک حرکات کودکانه اش بجنگی...
-داد نزن!
-اونو برندار!
-محمدجوادو خفه کردی!
-بچه بازی درنیار!
-تودیگه بزرگ شدی!

اگربا یک"محمدیوسف" مواجه شدید، هرگز با او وارد جنگ نشوید...
  • دادا احمد

پای چوب بزرگ نشسته بود و تسبیح می گرداند و زیر لب چیزی شبیه "سبحان الله" می گفت

گفتم: چکار می کنی؟ گفت: دارم چوب را اندازه می گیرم

گفتم: داری چی میگی؟ گفت: اگر دقت کنی می فهمی...

دقت کردم: داشت می گفت: ریلکس...ریلکس...ریلکس...

گفتم : ریلَکس؟! گفت: آره، وقتی هم به این نشونه برسی باید بگی: "صاف" ، دوباره به نشونه بعد که برسی می گی: ریلکس...

گفتم: اینجوری چوب را اندازه می گیری؟ گفت آره...

...

ریلَکس...ریلَکس....صاف...صاف...صاف....ریلَکس....ریلَکس...

جدی بود!

تا یک ربع تسبیح می گرداند و گاهی روی چوب علامت میگذاشت و عدد می گفت:

تا اینجا 20!


  • دادا احمد