دادا احمد

نرگس ، محمد یوسف ، حسین، محمد جواد، حسنا و بهار

دادا احمد

نرگس ، محمد یوسف ، حسین، محمد جواد، حسنا و بهار

دادا احمد

خواهرزاده های من:
نرگس سادات........................... متولد: 6/88
محمدیوسف............................. متولد: 6/89
سید حسین(برادر نرگس).......... متولد: 10/91
محمدجواد(برادر محمدیوسف)... متولد: 4/92
حسنا(خواهر نرگس)
بهار (خواهر محمدیوسف)

تازه
پربیننده ترین مطالب
گاهی دوست دارم بچه ها زیر انبوهی از بالش و پتو مدفونم کنند.
یک جورهایی، هم داری باهاشان بازی می کنی، هم نمی کنی
بازی می کنی و در عین حال، فاصله ای را حفظ می کنی
به سیاهی نگاه می کنی و از صداهای شادی که می شنوی لذت می بری و به خودت فکر می کنی...
  • دادا احمد
زمانی، قاطی "آدمهای جدی" بودم
حالا، برایشان شده ام زنگ تفریح
گاهی با فضایم همراهی می کنند و لذت می برند

همراهشان هستم. اما "جدی" نیستم. بازی می کنم.

عینهو بچه ها
در خانه می چرخم و هر بزرگتری که رد می شود چند دقیقه با من بازی می کند و من ، دوره گرد همین چند دقیقه هایم...

نرگس بغ کرده که چرا امشب باهاش بازی نکردم
یوسف مظلومانه می گوید: دادا! بازی...
حسین و جواد،فقط می چرخند...
  • دادا احمد


حسین و محمد جواد جلوی تلویزیون هستند

جواد انگشت اشاره اش را لرزان به دکمه ی تلویزیون نزدیک می کند

حسین متوجه می شود و او را در روشن کردن تلویزیون کمک می کند

حسین می خندد و کمی خم می شود و به نی نی می گوید: ننام....ننام نی نی!

بعد به شکل کنترل نشده ای می خواهد دستش را بزند به صورت جواد.

در میانه راه، تصاویر ناخوشایندی برایش تداعی می شود و دستش از حرکت باز می ایستد و سر نی نی را به آرامی ناز می کند و زیر لب می گوید: نانی...نانی

در ذهنش این جمله ی همیشگی مادرش تداعی می شود: گاز نه! بوس...

خم می شود و با زحمت جواد را بوس می کند و از این کارش احساس شادمانی دارد

به بوفه ی زیر تلویزیون نگاه می کند و مجسمه ی دختر را می بیند. دوباره با شادمانی می گوید: ننام! و می رود که کشوها را خالی کند وسط اتاق

 

در تمام این مدت، محمد جواد دارد با انگشت اشاره اش تمرین می کند که تلویزیون را روشن کند. در حالیکه به سختی روی پاهایش بند است..

 

بازیگران:

سید حسین 1.5 ساله

محمد جواد     1 ساله

  • دادا احمد
نرگس گفت:بریم شمال!
محمدیوسف راننده شد و من بچه
صندوق عقب تخت را پرکردیم از لباس و غذا واسلحه ی سنگین(!) برای وقتیکه گرگ حمله کند...
نرگس عکس پدربزرگ خدابیامرزش را هم گذاشت
ماشینمان "شاسدی" بلند است.(یعنی سقفش پنجره دارد)
می رسیم
نرگس میرود روی تاب حیاط می نشیند و به غروب نگاه می کند و "احساساتی" میشود...
یک ربع تمام، نگذاشت نزدیکش شویم...
من و یوسف به هم نگاه میکردیم!
  • دادا احمد
وقتی خواهرزاده هام می آن، دلم شور می زنه
اول فکر می کردم علت این باشه که در "امر بازی کردن"  خیلی به خودم سخت می گیرم
اما بعد فهمیدم،
این ، دلشوره ی طبیعی هر بچه س در کنار یه بچه ی دیگه.
دلشوره ی خراب شدن اسباب بازیا
خب،
منم اسباب بازی های خودمو دارم...
  • دادا احمد


نقش مربی، نقش آدم بزرگ ، حتی نقش دایی...

هیچکدام به من نمی آید

بچه ها که می آیند باهاشان بازی می کنم

بدون آنکه فکر کنم چرا

بیست و پنج   منهای   بیست

بگذار پنج ساله باشم...

  • دادا احمد