تسلیم شدگان
پنج سالم بود
رفته بودیم شهرستان و طبق معمول، با اصرار شب را در خانه ی یکی از فامیلها ماندم.
گفتم: مریم! چرا این کاکتوسها مثل آن یکی گیاهها بزرگ نمیشن؟
گفت: اینها کلاً جُثّه شان کوچک است.
کلمه ی جُثّه ، برای من جالب بود. هی تکرارش کردم...:
جُثّه...جُثّه...جُثّه...جُثّه...جُثّه...
مریم برخورد بدی کرد............. گفت: دیگه داری بی ادب میشی ها!
پنج سالم بود. اما یادم مانده...
شاید...شاید من در تلفظ این کلمه حرفی را جابجا گفته بودم
شاید خیلی بلند این کلمه را داد می زده ام
شاید خیلی زیاد آن را تکرار کرده ام....
اما مهم این است که در آن لحظه، هیچ دلیلی برای این حرکت مریم پیدا نمی کردم...
بی دلیل ساکت شدم
تسلیم شدم... تسلیم ظلم...
فکر کنیم
فکر کنیم که آیا بچه هایمان از کارهای ما سر در می آورند؟
دقیقا می دانند چرا دعوایشان می کنیم؟
- ۹۳/۰۷/۰۴