دادا احمد

نرگس ، محمد یوسف ، حسین، محمد جواد، حسنا و بهار

دادا احمد

نرگس ، محمد یوسف ، حسین، محمد جواد، حسنا و بهار

دادا احمد

خواهرزاده های من:
نرگس سادات........................... متولد: 6/88
محمدیوسف............................. متولد: 6/89
سید حسین(برادر نرگس).......... متولد: 10/91
محمدجواد(برادر محمدیوسف)... متولد: 4/92
حسنا(خواهر نرگس)
بهار (خواهر محمدیوسف)

تازه
پربیننده ترین مطالب
يكشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۲۷ ق.ظ

مرد خانواده

اول فقط می خواستم دنبال یکی از بچه ها بروم. فقط می خواستم نگاهی کنم ببینم اتاقِ بین مردها و زن ها را به سلامت طی می کند یا نه. فقط می خواستم نگاهی کرده باشم...

بعد دیدم یکی دیگر از بچه ها دارد به زولبیا و بامیه ها ناخنک می زند. دستش را از میانه راه کشید و نگاهش مردد شد. خندیدم و گفتم: بامیه دوست داری یا زولبیا؟ چشمهایش خندید و یک زولبیای بزرگ برداشت و رفت توی زن ها.

داشتم بر می گشتم که شاید توی بحثِ مردها خودم را جا کنم که یک نی نیِ دختر از توی زنانه دوید و آرنجش دَرَنگ خورد به در و افتاد زمین. نی نی را برداشتم و گریه هایش را ریختم توی بغلم و پسربچه ای که میخواست برود دستشویی را راهنمایی کردم.

یوسفِ خودمان پا پِی شد که بیا بازی کنیم . نی نی را گذاشتم زمین و آن یکی پسر بچه که آمد ، شد طرفِ بازی و انتخاب بازی با بچه ها شد.دو تا از دختر کوچولو های روسری به سر هم از زنانه سرک کشیدند و ملحق شدند. بعد پسرِ خجالتی وساکت آقای شیرازی رسید و توی بازی پرتاب حلقه شرکت کرد و خوب هم پرتاب می کرد.

حسنا و محمد حسین کوچولو و جوادِ خودمان با آن نی نیِ شیطون هم بازی شده بودند و از سبد اسباب بازی ها آن کوچولوتر ها و نازتر ها را می قاپیدند.

محمد مهدی افشار بلند بلند داد می زد و پیشنهاد بازی می داد. پسر آقای شیرازی کنار نشسته بود منتظر موقعیتی که ازش درخواست بشود کاری بکند. 

بین جمع اتوکشیده مردها، و حلقه پر سر و صدای زن ها، توی هالِ کوچک، یک دور همی درست و حسابی راه افتاده بود. چند تا بودیم؟ صندلی هایی که آوردیم برای صندلی بازی 9تا بود... یعنی شدیم 10 نفر. کوچکترها چسبیده بودند به صندلی شان و دور نمی چرخیدند که مبادا زیر دست و پای بزرگها بمانند.

بعد هندوانه آوردیم و من قاچ می کردم و به بچه ها می دادم. همگی دور هم می گفتیم و می خندیدیم و هندوانه می خوردیم. می گفتم: حسنا خانوم، زولبیا ها رو با هندوانه نخور! بچه ها می خندیدند. محمد مهدی باز حرف می زد و پیشنهاد می داد که با هندوانه ها چه بازی کنیم. پسرِ شیرازی، هنوز حرف نمی زد. و همگی در یک حلقه بزرگ هندوانه می خوردیم. دیگر اسم همه را بلد بودم. سه تا محمد جواد، محمد یوسف، محمد مهدی، حسین، دو تا فاطمه، یک حسنا و یک نی نی . یکی دو تا از آقا پسرهای کوچولو را خودم دستشویی بردم. پسرها را فرستادم برای آقایان کتاب دعا بیاورند. 

بعد نگاه کردم دیدم یک خانواده حسابی شده ایم! 

  • دادا احمد

نظرات  (۱۰)

اینقد برا این بچه ها وقت بذار تا به بچه های خودت دیگه حصوله نداشته باشی

سلام
ان شاءالله به زودی از اهل و عیال و بچه های خودتون بنویسید


+اصل نوشت
آقا سید خیلی التماس دعا
باشه؟!
خیلی خیلی برام جالبه این حد از علاقه به بچه ها و این سطح از حوصله ...
  • مامان علیرضا و حسنین
  • چقدر ما در جمع هایمان یک دادا احمد کم داریم!
    نمی نویسید از بچه ها؟
    کوجاییید دادا؟!
    بچه ها بزرگ شدند حتما..
  • قاصدک بارون
  • کجایی دادایی؟
    سلام
    ان شاءالله این یک سال نبودنتون خیر بوده باشه....

    التماس دعا
  • دریاچه ی قو
  • چی شد پس دادا احمد؟ چرا دیگه نمی نویسی؟ کوتاه و زیبا و کوبنده... 
    البته چی شدش رو خودم می دونم ولی امیدوارم یه روزی همه برگردیم به صمیمیت و سادگی.
    .............................راستی سلام!
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی