مرد خانواده
اول فقط می خواستم دنبال یکی از بچه ها بروم. فقط می خواستم نگاهی کنم ببینم اتاقِ بین مردها و زن ها را به سلامت طی می کند یا نه. فقط می خواستم نگاهی کرده باشم...
بعد دیدم یکی دیگر از بچه ها دارد به زولبیا و بامیه ها ناخنک می زند. دستش را از میانه راه کشید و نگاهش مردد شد. خندیدم و گفتم: بامیه دوست داری یا زولبیا؟ چشمهایش خندید و یک زولبیای بزرگ برداشت و رفت توی زن ها.
داشتم بر می گشتم که شاید توی بحثِ مردها خودم را جا کنم که یک نی نیِ دختر از توی زنانه دوید و آرنجش دَرَنگ خورد به در و افتاد زمین. نی نی را برداشتم و گریه هایش را ریختم توی بغلم و پسربچه ای که میخواست برود دستشویی را راهنمایی کردم.
یوسفِ خودمان پا پِی شد که بیا بازی کنیم . نی نی را گذاشتم زمین و آن یکی پسر بچه که آمد ، شد طرفِ بازی و انتخاب بازی با بچه ها شد.دو تا از دختر کوچولو های روسری به سر هم از زنانه سرک کشیدند و ملحق شدند. بعد پسرِ خجالتی وساکت آقای شیرازی رسید و توی بازی پرتاب حلقه شرکت کرد و خوب هم پرتاب می کرد.
حسنا و محمد حسین کوچولو و جوادِ خودمان با آن نی نیِ شیطون هم بازی شده بودند و از سبد اسباب بازی ها آن کوچولوتر ها و نازتر ها را می قاپیدند.
محمد مهدی افشار بلند بلند داد می زد و پیشنهاد بازی می داد. پسر آقای شیرازی کنار نشسته بود منتظر موقعیتی که ازش درخواست بشود کاری بکند.
بین جمع اتوکشیده مردها، و حلقه پر سر و صدای زن ها، توی هالِ کوچک، یک دور همی درست و حسابی راه افتاده بود. چند تا بودیم؟ صندلی هایی که آوردیم برای صندلی بازی 9تا بود... یعنی شدیم 10 نفر. کوچکترها چسبیده بودند به صندلی شان و دور نمی چرخیدند که مبادا زیر دست و پای بزرگها بمانند.
بعد هندوانه آوردیم و من قاچ می کردم و به بچه ها می دادم. همگی دور هم می گفتیم و می خندیدیم و هندوانه می خوردیم. می گفتم: حسنا خانوم، زولبیا ها رو با هندوانه نخور! بچه ها می خندیدند. محمد مهدی باز حرف می زد و پیشنهاد می داد که با هندوانه ها چه بازی کنیم. پسرِ شیرازی، هنوز حرف نمی زد. و همگی در یک حلقه بزرگ هندوانه می خوردیم. دیگر اسم همه را بلد بودم. سه تا محمد جواد، محمد یوسف، محمد مهدی، حسین، دو تا فاطمه، یک حسنا و یک نی نی . یکی دو تا از آقا پسرهای کوچولو را خودم دستشویی بردم. پسرها را فرستادم برای آقایان کتاب دعا بیاورند.
بعد نگاه کردم دیدم یک خانواده حسابی شده ایم!
- ۹۵/۰۳/۳۰