دادا احمد

نرگس ، محمد یوسف ، حسین، محمد جواد، حسنا و بهار

دادا احمد

نرگس ، محمد یوسف ، حسین، محمد جواد، حسنا و بهار

دادا احمد

خواهرزاده های من:
نرگس سادات........................... متولد: 6/88
محمدیوسف............................. متولد: 6/89
سید حسین(برادر نرگس).......... متولد: 10/91
محمدجواد(برادر محمدیوسف)... متولد: 4/92
حسنا(خواهر نرگس)
بهار (خواهر محمدیوسف)

تازه
پربیننده ترین مطالب
چندتا صدای ریز می شنوی. مضطرب می شی.
بعد یه اتفاق عجیب میفته. هول می کنی.
آشفته می شی. قلبت تند تند و محکم میزنه.
توی تاریکی خیره میشی به هرچیزی که قابل تشخیصه.
بعد اون موجودی که از بچگی ازش وحشت داشتی می بینی.
ملاقاتش می کنی و... می میری...
  • دادا احمد
اولی: بیا جنگ بازی کنیم.
دومی: باشه! (کیو... کیو...)
اولی: بیا از این ور!
دومی: (کیو... کیو...)
اولی: من رئیسم!
دومی: نه! تو رئیس نیستی. منم رئیس نیستم. هیجکس رئیس اون نیست.
اولی: باشه. پس دوتا برادریم!
دومی:آره
اولی: من برادر بزرگترم.
دومی: هر دومون برادر بزرگتریم!
اولی: برو بابا !
  • دادا احمد
یک "شاید بمیری" دارم،
که هر شب، وقتی چراغها را خاموش می کنم، خودش را نشان می دهد
اما خودش هم خسته است
به جای آنکه خواب را از من بگیرد،
می آید و کنارم می خوابد
من هم برایش لالایی می خوانم...
  • دادا احمد
گاهی از همه کارهایم خوشش می آید. چپ و راست می گوید: وای چه بامزه!
گاهی از من متنفر می شود. هرکاری هم بکنم دهن کجی می کند و می گوید: وا! بی مزه!

امان از این زن خیالی ام!
که هی بله می گوید و هی حرفش را پس می گیرد...
  • دادا احمد
زیر آفتاب داغ، به نرده ها ضدزنگ می زدم و معمار و یک کارگر آن سوی حیاط و دو گچکار هم در بالکن طبقه ی بالا بودند.
انتظار تمام شدن کار ،هی داغ می شد.
معمار آجر می خواست. می گفت: آجر بده! آجر بده! آجر بده! آجر بده! آجر بده!
با فاصله می گفت.
حرص آدم را درمی اورد.
طرازو بنداز! طرازو بنداز! طرازو بنداز!
اینو بگیر ببر بالا! اینو بگیر ببر بالا! اینو بگیر ببر بالا!
تکراری که زاییده ی حرارت بود و لحظه به لحظه هم بالا میگرفت.
کارگر بالایی هم وارد شد. از آن بالا با لحن پشت بی سیمی پلیس ، برای خودش می گفت: ماله، ماله، ماله! تیشه تیشه، ماله!
و از پایین:
شیلنگو بکش کنار! شیلنگو بکش کنار! شیلنگو بکش کنار! شیلنگو بکش کنار!
-ماله ماله، تیشه!

بعد از 5 دقیقه تازه از لاک کارمان درآمدیم و شروع کردیم به این فضا خندیدن...
  • دادا احمد

-زندگی رو جدی بگیر!

-زندگی رو جدی نگیر!

انگار این دو جمله ، یک جایی به هم می رسند...

  • دادا احمد
"بازی کن! بازی! بازی! بازی! بازی! بازی! بازی!..."
-دستور معمار، به کارگری که روی اهرمی رفته و بالا پایین می پرد تا دیواری را خراب کند!
  • دادا احمد
خواهرم می گوید: تو چکارشون داری؟ بذار دو نفری خودشون بازی می کنن...
راست هم می گوید. بی دردسر بازی های خودشان را می کنند.
اما من نمی دانم چرا حس می کنم چیزی در بازی دونفره شان کم است...

چیزی که حضور من هم جای خالی اش را پر نمی کند...
  • دادا احمد
من، ساختمانی هستم که اتاق جداگانه ای برای بازی بچه ها ندارد.
همه اتاق هایم به نوعی برای بازی طراحی شده اند...
  • دادا احمد
نمی خوای با بچه ها بازی کنی؟!
باشه
اما بگو ببینم،
می خوای چکار کنی؟!
  • دادا احمد