مسیر دردناکی را طی کردم تا رسیدم به اینکه دیگر همبازی بچهها نباشم...
مسیر، دردناک بود چون پر بود از التماس های بی جواب کودکانه و پر از بی رحمی من و بعد فکر و فکر...و بعد عذاب وجدان... و کلی کلنجار و جیغ و جار.
و نتیجه... چندان دندان گیر نیست. دیگر بچه ها هی به موبایلت زنگ نمی زنند. دیگر وقتی به خانه می رسی چند تا بچه برایت هورا نمی کشند. دیگر باید تحمل کنی که پسره را ساعتها جلوی تلویزیون ببینی. چون اگر بگویی بلند شود، پس کجا برود؟ چه کند؟ خودت باید برنامه ای جایگزین کنی. هر کسی که قدم پیش بگذارد برای بلند کردن بچه ها از جلوی تلویزیون، حتما حوصله اش گل کرده...
دیگر باید دعواهای سر گوشی موبایل را فقط گوش کنی و تاب بیاوری و نهایتا در نقش ناظم ظاهر بشوی و جیره ی ساعت ها را مشخص کنی.
و بعد خیلی زود آرمان بچه ها می شود اینکه برای خودشان گوشی داشته باشند.
اینطوری مادر بچه ها، ناظم میشود و وقت نمیکند روزی دو سه بار قربان صدقه بچه هایش برود و خسته تر از همیشه میشود و غصه دار تر میشود و احساس تنهایی اش عود می کند و چشم هایش گود می افتد.
بعدها، داییِ بچه ها، که بچه ها فقط او را دیده اند رد شده رفته بیرون و شب برگشته، آن دایی ای نمیشود که بتواند مثلا یوسف 19 ساله را ببرد بیرون و برایش بگوید که فکر ازدواج با نرگس، دختر خاله اش، فکر خوبی نیست.
بعدها، روزهایی که نرگس چادرش را برداشت و با خانواده اش به مشکل خورد، این دایی نخواهد بود که بتواند هنوز دلش را به خانواده گرم کند.
پسرک، افسردگی و بیش فعالی را با هم میگیرد...
آن دخترک، اولین محبتهای زندگی اش را درست تجربه نمی کند و بعد دنبال محبت های بیرونی میگردد.
بازی های من می توانست مهم باشد، اگر فرار نمی کردم...
- ۶ نظر
- ۲۸ تیر ۹۹ ، ۱۲:۱۲