دادا احمد

نرگس ، محمد یوسف ، حسین، محمد جواد، حسنا و بهار

دادا احمد

نرگس ، محمد یوسف ، حسین، محمد جواد، حسنا و بهار

دادا احمد

خواهرزاده های من:
نرگس سادات........................... متولد: 6/88
محمدیوسف............................. متولد: 6/89
سید حسین(برادر نرگس).......... متولد: 10/91
محمدجواد(برادر محمدیوسف)... متولد: 4/92
حسنا(خواهر نرگس)
بهار (خواهر محمدیوسف)

تازه
پربیننده ترین مطالب
ماشین زرد کوچک هی میخواهد بیاید عروسک کوچولو را بزند و بکشد.
با این وضع باز هم می گویی نگذارم حسین به راننده ماشین بگوید : بی شعور؟!
  • دادا احمد

دیوارها به هم تکیه داده اند و چرت می زنند.

پشتی ها چند روزی سر پا بوده اند و هی می خواهند ولو شوند.

مبل ها حرفایشان را زده اند و دیگر فقط دارند به هم نگاه می کنند و هی می گویند : بله...

آدمهای توی قابها اسم خودشان یادشان رفته و عصا به دست فقط روبرو را نگاه می کنند.

ظرفهای تزئینی هی گل و بته هایشان را ها می کنند و دستمال می کشند.

بالش ها هم چپیده توی کمد ، هی به جان هم غر می زنند.

همه شبیه پیرزنهای خانه ی سالمندان شده ایم.


2-3 روزی است بچه ها نیامده اند...

  • دادا احمد
کلیدم سرمی خورد روی سنگهای حرم. از اینور به آنور.از نرگس به یوسف.
بچه پاکستانی 2شکلات تعارف میکند: تبرک!
شکلاتهاتولید کراچی هستند.
می گویم:بچه ها این را توی کراچی ساخته اند و دست به دست چرخیده تا با هواپیما آمده تهران و قم و حالا دست ماست.به این میگویند قسمت.
بچه ها قسمتشان را میخورند.
میگویم:خانوم! این از قسمت بچه ها!
کلیدم سر میخورد و از بین پای زائرها می رود آن دورها
  • دادا احمد
گیرم صدای دویدن بیاید، گیرم توی نورگیر صدای داد و فریاد بپیچد، گیرم اسب چوبی روی سر ما پیتیکو پیتیکو کند، کسی شکایتی ندارد.
خانه ای که صاحبخانه اش 4تا نوه دارد، بچه ی مستاجر بالایی هم پنجمیشان می شود.

  • دادا احمد

تا نگاه می کنی ساعت 9/5 شده.

مادر صدا می زند بفرمایید شام.

مطالعه های ناتمام، محدوده های بی سرانجام، مقاله های خام...

خودکاری لای ذهنت می گذاری و به هسته ی خانه برمی گردی.

از پشت سر و صدای همه ، سفره پیداست.

خوراک بادمجان و کدو ، ته چین مرغ، سالاد شیرازی... چه مجمعه ای!

مثل اینکه مادر به همه کارهایش رسیده...

  • دادا احمد
نشستم روبروی گنبد.
گفتم بچه ها، برای قایم باشک محدوده ی بازی مشخص کنید.
محدوده، شد کل حجره های این طرف صحن طلا.
گفتم خانوم! انگار کن بچه های منند.
بچه ها هی مخفی می شدند و پیدا می شدند.
گفتم خانوم! از پسشان بر می آیم. ۴تا هم باشند می توانم.
بچه ها توی صحن گم می شدند و توی دعاهایم پیدایشان می شد.
حجره های این طرف صحن طلا، قلمرو اجابتم شده بود.
  • دادا احمد

تا وقتی که سفره برایت سفره باشد، تا وقتی که بشقاب های توی سفره -به همان دلیلی که تا الان نشکسته اند- نباید بشکنند،

تا وقتی که دنیای واقعی را همانطور که در این بیست سال شناخته ای ، به سه ساله ها و شش ساله ها حقنه می کنی،

می رنجی و فریاد می کنی و صرفه نمی بری.

وقتی سفره برایت شد حوض و بشقاب ها شدند قایق هایی که قاشق و چنگال ها را نجات می دهند و نباید چپه شوند،

آن موقع است که برای بچه ها معنا پیدا کرده ای و توانسته ای چیزی را در آنجا تغییر بدهی.

واقعیت را باید برای بچه ها ترجمه کرد.

  • دادا احمد

یک مرد هندی ، فیلی داشت که از او کار زیادی می کشید و غذای کمی به او می داد.

روزی فیل خشمگین شد. صاحب خود را از پشت به زیر انداخت و او را لگدکوب کرد.

مرد هندی جان داد.

همسر او گریه کنان بچه های خود را جلوی پای فیل انداخت و گفت:

-ای فیل! که تو که پدرشان را کشتی، خودشان را هم بکش!

فیل به بچه ها نگاه کرد، پسر بزرگتر را با خرطوم گرفت و آرام بر گردن خود نشاند.

از آن پس فیل برای این پسر کار می کرد و از او اطاعت می نمود.

و پسر هم هرگز فیل را نیازرد.


/نوشته لئون تولستوی

  • دادا احمد

محدثه دم در اتاقش ایستاده. من هم الکی یک کتاب گرفته ام دستم و کنار کیفش نشسته ام.

تک مهتابی توی هال روشن است.

محدثه یک زاویه به چشم و سر و گردن و دستش می دهد که یعنی: خوابید...

سریع دست میکنم دفتر مشق را در می آورم و پهن می شوم روی زمین.

هولم. می گویم: پاک کنشو کجا میذاره؟؟

پاک کن را می دهد دستم

نگاهمان می چسبد به هم. می گوید: مطمئنی می خوای غلطاشو اصلاح کنی؟

نگاهم لق می خورد روی دفتر...

می گوید: همه که شاگرد اول نمیشن.

با نفیس جمله ساخته بود: خاله نگین به ما جایزات نفیس می دهد.

پقی می زنم زیر خنده.

هر دو مثل این دوستها که توی کتابخانه خنده شان میگیرد می خندیم.

غلطهای خنده دارش را مرور می کنیم.

حالا که نگاه می کنم، خیلی جاهایش را درست نوشته. آنجاهایی هم که درست ننوشته ، بامزه درست ننوشته.

دفترمان را با افتخار سر جایش می گذاریم.

حالا سه تایی ، پای غلطهایمان می ایستیم.

  • دادا احمد
گفته اند کمکش نکنید در مشق نوشتن. گفته اند حتی نگویید پا شود مشقش را تمام کند
ولی خب، وقتی یکی از اعضای خانواده مشق دارد ، انگار همه دارند.
انگار پای آبروی همه در میان است...

سخت است که جوابهای فوق العاده غلط بچه را اصلاح نکنی. سخت است بگذاری با همه ی اشتباه هایش یک جا رو به رو شود...

سخت است ببینی بچه ات باهوش نیست...
  • دادا احمد