با این وضع باز هم می گویی نگذارم حسین به راننده ماشین بگوید : بی شعور؟!
- ۳ نظر
- ۰۸ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۴۲
دیوارها به هم تکیه داده اند و چرت می زنند.
پشتی ها چند روزی سر پا بوده اند و هی می خواهند ولو شوند.
مبل ها حرفایشان را زده اند و دیگر فقط دارند به هم نگاه می کنند و هی می گویند : بله...
آدمهای توی قابها اسم خودشان یادشان رفته و عصا به دست فقط روبرو را نگاه می کنند.
ظرفهای تزئینی هی گل و بته هایشان را ها می کنند و دستمال می کشند.
بالش ها هم چپیده توی کمد ، هی به جان هم غر می زنند.
همه شبیه پیرزنهای خانه ی سالمندان شده ایم.
2-3 روزی است بچه ها نیامده اند...
تا نگاه می کنی ساعت 9/5 شده.
مادر صدا می زند بفرمایید شام.
مطالعه های ناتمام، محدوده های بی سرانجام، مقاله های خام...
خودکاری لای ذهنت می گذاری و به هسته ی خانه برمی گردی.
از پشت سر و صدای همه ، سفره پیداست.
خوراک بادمجان و کدو ، ته چین مرغ، سالاد شیرازی... چه مجمعه ای!
مثل اینکه مادر به همه کارهایش رسیده...
تا وقتی که سفره برایت سفره باشد، تا وقتی که بشقاب های توی سفره -به همان دلیلی که تا الان نشکسته اند- نباید بشکنند،
تا وقتی که دنیای واقعی را همانطور که در این بیست سال شناخته ای ، به سه ساله ها و شش ساله ها حقنه می کنی،
می رنجی و فریاد می کنی و صرفه نمی بری.
وقتی سفره برایت شد حوض و بشقاب ها شدند قایق هایی که قاشق و چنگال ها را نجات می دهند و نباید چپه شوند،
آن موقع است که برای بچه ها معنا پیدا کرده ای و توانسته ای چیزی را در آنجا تغییر بدهی.
واقعیت را باید برای بچه ها ترجمه کرد.
یک مرد هندی ، فیلی داشت که از او کار زیادی می کشید و غذای کمی به او می داد.
روزی فیل خشمگین شد. صاحب خود را از پشت به زیر انداخت و او را لگدکوب کرد.
مرد هندی جان داد.
همسر او گریه کنان بچه های خود را جلوی پای فیل انداخت و گفت:
-ای فیل! که تو که پدرشان را کشتی، خودشان را هم بکش!
فیل به بچه ها نگاه کرد، پسر بزرگتر را با خرطوم گرفت و آرام بر گردن خود نشاند.
از آن پس فیل برای این پسر کار می کرد و از او اطاعت می نمود.
و پسر هم هرگز فیل را نیازرد.
/نوشته لئون تولستوی
محدثه دم در اتاقش ایستاده. من هم الکی یک کتاب گرفته ام دستم و کنار کیفش نشسته ام.
تک مهتابی توی هال روشن است.
محدثه یک زاویه به چشم و سر و گردن و دستش می دهد که یعنی: خوابید...
سریع دست میکنم دفتر مشق را در می آورم و پهن می شوم روی زمین.
هولم. می گویم: پاک کنشو کجا میذاره؟؟
پاک کن را می دهد دستم
نگاهمان می چسبد به هم. می گوید: مطمئنی می خوای غلطاشو اصلاح کنی؟
نگاهم لق می خورد روی دفتر...
می گوید: همه که شاگرد اول نمیشن.
با نفیس جمله ساخته بود: خاله نگین به ما جایزات نفیس می دهد.
پقی می زنم زیر خنده.
هر دو مثل این دوستها که توی کتابخانه خنده شان میگیرد می خندیم.
غلطهای خنده دارش را مرور می کنیم.
حالا که نگاه می کنم، خیلی جاهایش را درست نوشته. آنجاهایی هم که درست ننوشته ، بامزه درست ننوشته.
دفترمان را با افتخار سر جایش می گذاریم.
حالا سه تایی ، پای غلطهایمان می ایستیم.