دادا احمد

نرگس ، محمد یوسف ، حسین، محمد جواد، حسنا و بهار

دادا احمد

نرگس ، محمد یوسف ، حسین، محمد جواد، حسنا و بهار

دادا احمد

خواهرزاده های من:
نرگس سادات........................... متولد: 6/88
محمدیوسف............................. متولد: 6/89
سید حسین(برادر نرگس).......... متولد: 10/91
محمدجواد(برادر محمدیوسف)... متولد: 4/92
حسنا(خواهر نرگس)
بهار (خواهر محمدیوسف)

تازه
پربیننده ترین مطالب

مسیر دردناکی را طی کردم تا رسیدم به اینکه دیگر همبازی بچه‌ها نباشم...
مسیر، دردناک بود چون پر بود از التماس های بی جواب کودکانه و پر از بی رحمی من و بعد فکر و فکر...و بعد عذاب وجدان... و کلی کلنجار و جیغ و جار.
و نتیجه... چندان دندان گیر نیست. دیگر بچه ها هی به موبایلت زنگ نمی زنند. دیگر وقتی به خانه می رسی چند تا بچه برایت هورا نمی کشند. دیگر باید تحمل کنی که پسره را ساعتها جلوی تلویزیون ببینی. چون اگر بگویی بلند شود، پس کجا برود؟ چه کند؟ خودت باید برنامه ای جایگزین کنی. هر کسی که قدم پیش بگذارد برای بلند کردن بچه ها از جلوی تلویزیون، حتما حوصله اش گل کرده...
دیگر باید دعواهای سر گوشی موبایل را فقط گوش کنی و تاب بیاوری و نهایتا در نقش ناظم ظاهر بشوی و جیره ی ساعت ها را مشخص کنی. 
و بعد خیلی زود آرمان بچه ها می شود اینکه برای خودشان گوشی داشته باشند.
اینطوری مادر بچه ها، ناظم میشود و وقت نمیکند روزی دو سه بار قربان صدقه بچه هایش برود و خسته تر از همیشه میشود و غصه دار تر میشود و احساس تنهایی اش عود می کند و چشم هایش گود می افتد.
بعدها، داییِ بچه ها، که بچه ها فقط او را دیده اند رد شده رفته بیرون و شب برگشته، آن دایی ای نمیشود که بتواند مثلا یوسف 19 ساله را ببرد بیرون و برایش بگوید که فکر ازدواج با نرگس، دختر خاله اش، فکر خوبی نیست.
بعدها، روزهایی که نرگس چادرش را برداشت و با خانواده اش به مشکل خورد، این دایی نخواهد بود که بتواند هنوز دلش را به خانواده گرم کند.
پسرک، افسردگی و بیش فعالی را با هم میگیرد... 
آن دخترک، اولین محبتهای زندگی اش را درست تجربه نمی کند و بعد دنبال محبت های بیرونی میگردد.

بازی های من می توانست مهم باشد، اگر فرار نمی کردم...

  • دادا احمد
حالا دقیقا 4 سال می گذرد. 4 سال از وقتی که اینستاگرام به گوشی ام نفوذ کرد و همه ی امیدهای ریزه ریزه ام را به سمت خودش مکید...
4 سال از وقتی می گذرد که متنهای جاودانه (یا جاودانه تر) را ترک کردم و رسیدم به پست هایی که عمرشان 24 ساعت بود. مثل روزنامه .
چار سال از وقتی میگذرد که داییِ بهتری بودم برای چار کوچولوی مهربان و حالا دیگر کمتر حوصله ی شش تایشان را دارم.
حالا می شود گفت از شلوغی های روزنامه ایِ مجازی خسته شده ام. نه کانال ها، نه اینستاگرام، نه دوستی های شوتکی شان به دردم نخورد.
دست و.رو شسته ام تا توی این آینه ی قدیمی دوباره خودم را ببینم...
می خواهم آبی بشوم. مثل آن سالهای دادا احمد...
  • دادا احمد

اول فقط می خواستم دنبال یکی از بچه ها بروم. فقط می خواستم نگاهی کنم ببینم اتاقِ بین مردها و زن ها را به سلامت طی می کند یا نه. فقط می خواستم نگاهی کرده باشم...

بعد دیدم یکی دیگر از بچه ها دارد به زولبیا و بامیه ها ناخنک می زند. دستش را از میانه راه کشید و نگاهش مردد شد. خندیدم و گفتم: بامیه دوست داری یا زولبیا؟ چشمهایش خندید و یک زولبیای بزرگ برداشت و رفت توی زن ها.

داشتم بر می گشتم که شاید توی بحثِ مردها خودم را جا کنم که یک نی نیِ دختر از توی زنانه دوید و آرنجش دَرَنگ خورد به در و افتاد زمین. نی نی را برداشتم و گریه هایش را ریختم توی بغلم و پسربچه ای که میخواست برود دستشویی را راهنمایی کردم.

یوسفِ خودمان پا پِی شد که بیا بازی کنیم . نی نی را گذاشتم زمین و آن یکی پسر بچه که آمد ، شد طرفِ بازی و انتخاب بازی با بچه ها شد.دو تا از دختر کوچولو های روسری به سر هم از زنانه سرک کشیدند و ملحق شدند. بعد پسرِ خجالتی وساکت آقای شیرازی رسید و توی بازی پرتاب حلقه شرکت کرد و خوب هم پرتاب می کرد.

حسنا و محمد حسین کوچولو و جوادِ خودمان با آن نی نیِ شیطون هم بازی شده بودند و از سبد اسباب بازی ها آن کوچولوتر ها و نازتر ها را می قاپیدند.

محمد مهدی افشار بلند بلند داد می زد و پیشنهاد بازی می داد. پسر آقای شیرازی کنار نشسته بود منتظر موقعیتی که ازش درخواست بشود کاری بکند. 

بین جمع اتوکشیده مردها، و حلقه پر سر و صدای زن ها، توی هالِ کوچک، یک دور همی درست و حسابی راه افتاده بود. چند تا بودیم؟ صندلی هایی که آوردیم برای صندلی بازی 9تا بود... یعنی شدیم 10 نفر. کوچکترها چسبیده بودند به صندلی شان و دور نمی چرخیدند که مبادا زیر دست و پای بزرگها بمانند.

بعد هندوانه آوردیم و من قاچ می کردم و به بچه ها می دادم. همگی دور هم می گفتیم و می خندیدیم و هندوانه می خوردیم. می گفتم: حسنا خانوم، زولبیا ها رو با هندوانه نخور! بچه ها می خندیدند. محمد مهدی باز حرف می زد و پیشنهاد می داد که با هندوانه ها چه بازی کنیم. پسرِ شیرازی، هنوز حرف نمی زد. و همگی در یک حلقه بزرگ هندوانه می خوردیم. دیگر اسم همه را بلد بودم. سه تا محمد جواد، محمد یوسف، محمد مهدی، حسین، دو تا فاطمه، یک حسنا و یک نی نی . یکی دو تا از آقا پسرهای کوچولو را خودم دستشویی بردم. پسرها را فرستادم برای آقایان کتاب دعا بیاورند. 

بعد نگاه کردم دیدم یک خانواده حسابی شده ایم! 

  • دادا احمد
لیوان گل گلی آبی را پر از آب یخ می کنم، می دهم دست جواد و می گویم: اینم بده داداشی، باشه؟
سرش را با نی توی دهان تکان می دهد و می رود
دزدکی نگاه می کنم. محمدیوسف خودش را با تلویزیون مشغول کرده. آب که می رسد دستش می گوید: ببرش، من روزه م...
محمدجواد لیوان را می آورد و می گوید: لوزه است.
ساعت هنوز 5 هم نشده. نگرانم.
  • دادا احمد

اگر یوسف اینجا بود می بردمش روی پله ی جلوی در می نشاندم که ایستگاه صلواتی همسایه روبرویی را ببیند.

نرگس را می فرستادمش که دو تا شربت برای مامانی و بابایی بگیرد.

یوسف را شیر می کردم برود یک سینی کوچک شربت بگیرد و با نرگس بروند به مردم تعارف کند.

خودم هم می نشستم زیر بلندگو و کیف می کردم از این نورها و صداها.

نیمه شعبان آدم را بچه می کند. می ایستانَد به تماشا.


دوست دارم بروم یواشکی ریسه ها را خاموش کنم، ضبط را خاموش کنم و آدمها را توی تاریکی ببینم.

دوست دارم ببینم جشن برادرشان کرده، مهربانشان کرده، چشمشان را به هم دوخته نه به نورها و دودها.

اگر یوسف اینجا بود کاری می کردم با بچه های همسایه روبرویی دوست شود.

  • دادا احمد

خطی که محمد یوسف می کشد و می کشد و می کشد تا از آن یک لیموزین دربیاورد، خط درست است. حتی اگر کج باشد. حتی اگر لیموزین را بعدا به کامیون تبدیل کند.

نمی دانم این وسط خط کشِ من چه می کند که هی می خواهد خط ها صاف بشوند؟ مگر به من است؟ محمد یوسف از خط هایش و خطاهایش دارد یاد می گیرد،

و من خط هایش را نکشیده می گذارم، که لیموزین خوب از آب در بیاید.

مرده شور لیموزین را ببرد!

  • دادا احمد
وقتی ساکت فقط نگاه می کنند،فکر می کنم دارد وقتشان تلف می شود
سعی می کنم یک جوری مغزشان را بکار بگیرم.
به سوالی، داستانی، شعری...
هی فکر می کنم باید به بچه ها اطلاعات بدهم و هوششان را بالا بکشم،
یادم می رود که هوش، آدم را خوب نمی کند
ولی بلد نیستم آدم بسازم، فقط بلدم سوال بپرسم، داستان بگویم، شعر بخوانم، بازی کنم.
بچه ها را دور می دهم ،
بالا نمی برم...
  • دادا احمد
بچه ها که کنارم می ایستند به نماز، لحن نمازم فرق می کند
فارسی می شود. شمرده می شود. ساده می شود.
آخر آیه ها را با کمی تأخیر می گویم: قل هو الله... أحد
سه تا سبحان الله را آرام و قوی و بی لغزش، مثل لحن "یک، دو،سه" با تعلیق می گویم
می گذارم همراه شوند
بدون"سمع الله" و "بحول الله"
قنوت را هم فارسی می خوانم: خدایا کمک کن آدم خوبی بشم...

اینطوری نمازم بیشتر اثر می کند...
  • دادا احمد

مادرم دنبال یک شوهر خوب است. یک شوهر خوش تیپ, کاری و منظم.

وقتی که حیاط را با همه طول و عرضش می شورم و می آیم می نشینم, در من یک شوهر خوب می بیند

و تقریبا بلافاصله می گوید:کی بریم برای این مورد اخیر خواستگاری؟

شوهر خوب, حیاط را می شورد.

لباس خوب که می پوشم برای چند دقیقه می شوم یک شوهر خوب.

-کی بریم خواستگاری؟


امان از اینکه یک بار غر بزنم: این چیه خریدی تو رو خدا؟'

یا :صدای تلویزیونو کم کن بابا!

آنوقت از مقام یک شوهر  تنزل می کنم به مرحله ی یک بچه ی غرغرو.

گاهی یک طورهایی می شود که مونولوگ مادرها این می شود:

من اگه دیگه برای تو رفتم خواستگاری!


باید اول مادرها را قانع کرد... مادرها خوب می فهمند.

  • دادا احمد
هنوز چادررا پهن نکرده ام روی پشتی ها که حسین می پرد داخل و می گوید: إ... خونه!
تا سقف را سامان بدهم جواد جای آشپزخانه را معلوم کرده و چای را می آورد
چای را از توی مشتمان هورت میکشیم و می نشینیم به نگاه کردن هم
اولین مهمانها سرمیرسند؛نرگس و یوسف
چای ومیوه و شام...
5نفریم بین 4تا پشتی، حرفهای اصلی زده شده، شلوغی ها مانده میزنم بیرون، بابا میگوید:کجا پسرم؟
-می رم قدمی بزنم!
  • دادا احمد