سه شنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۳، ۰۸:۰۲ ب.ظ
پدربزرگ خدابیامرز
نرگس گفت:بریم شمال!
محمدیوسف راننده شد و من بچه
صندوق عقب تخت را پرکردیم از لباس و غذا واسلحه ی سنگین(!) برای وقتیکه گرگ حمله کند...
نرگس عکس پدربزرگ خدابیامرزش را هم گذاشت
ماشینمان "شاسدی" بلند است.(یعنی سقفش پنجره دارد)
می رسیم
نرگس میرود روی تاب حیاط می نشیند و به غروب نگاه می کند و "احساساتی" میشود...
یک ربع تمام، نگذاشت نزدیکش شویم...
من و یوسف به هم نگاه میکردیم!
محمدیوسف راننده شد و من بچه
صندوق عقب تخت را پرکردیم از لباس و غذا واسلحه ی سنگین(!) برای وقتیکه گرگ حمله کند...
نرگس عکس پدربزرگ خدابیامرزش را هم گذاشت
ماشینمان "شاسدی" بلند است.(یعنی سقفش پنجره دارد)
می رسیم
نرگس میرود روی تاب حیاط می نشیند و به غروب نگاه می کند و "احساساتی" میشود...
یک ربع تمام، نگذاشت نزدیکش شویم...
من و یوسف به هم نگاه میکردیم!
- ۹۳/۰۵/۰۷