چهارشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۴، ۰۱:۰۲ ق.ظ
برادر بزرگ
آن پسره که پشت مهمانی، خلوت کرده بود و می گفت: گربه سیاه جن است، آن پسره که به چشم خودش سمهای جن را دیده بود، آن پسره که بختک گرفته بودش،
همان او، زهر ترس را ریخت توی خونت.
حالاها آن ترس پاگرفته، استخوان ترکانده.
همان ترس که توی دستشویی خانه کاهگلی انداختند به جانت، حالا بالغ شده... حالا دیگر برای خودش مرگ شده...
همان او، زهر ترس را ریخت توی خونت.
حالاها آن ترس پاگرفته، استخوان ترکانده.
همان ترس که توی دستشویی خانه کاهگلی انداختند به جانت، حالا بالغ شده... حالا دیگر برای خودش مرگ شده...
- ۹۴/۱۲/۲۶
واقعا لذت بردم. یک جوری است که هم لایک دارد، هم کامنت. نباید سرسری اش گرفت.
ولی چندتا نکته هم باید بگویم. مثلا اینکه ایده را جا داشت بیشتر بسط می دادی. چرا اینقدر کم؟ حس ترسِ زهرماری را که می اندازی توی جانِمان همین جوری رها نکن و برو. یک کاریش کن. یک کاری ازش بکش. زود رهاش نکن. من از طرف همه کلمه ها این اطمینان را به تو می دهم که همه آنها دربست، در اختیارت هستند و تا وفای به مقصودت باهات خواهند ماند.
همین ها به علاوۀ بدیِ اسم اشکال های نه چندان بزرگ من هستند به این پست.