چهارشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۳۱ ب.ظ
روشنان
شال وکلاه میکردیم که برویم یک جایی.
انگار میخواستیم برویم بیرون، اما فقط می رفتیم روی پشت بام خانه.
بابا جدی میشد.
مامان جدی میشد.
هر دو تا جدی جدی فریاد میزدند.
بابا می گفت: الله اکبر!
مامان جواب می داد: الله اکبر!
و غریبه های دور جواب می دادند.
دوردست ها خاموش نبود.
صداها، آدمها بودند.با داستان خودشان.
ما هم صدا شده بودیم.
شب صدا شده بود.
جامعه داشت شکل میگرفت.
انگار میخواستیم برویم بیرون، اما فقط می رفتیم روی پشت بام خانه.
بابا جدی میشد.
مامان جدی میشد.
هر دو تا جدی جدی فریاد میزدند.
بابا می گفت: الله اکبر!
مامان جواب می داد: الله اکبر!
و غریبه های دور جواب می دادند.
دوردست ها خاموش نبود.
صداها، آدمها بودند.با داستان خودشان.
ما هم صدا شده بودیم.
شب صدا شده بود.
جامعه داشت شکل میگرفت.
- ۹۴/۱۱/۲۱
الله اکبر